روایت خبرنگار مهر هفت روز بعد از گذشت حادثه تلخ ارومیه؛

جان های با ارزشی كه فدای پروژه های بی حاصل شدند

جان های با ارزشی كه فدای پروژه های بی حاصل شدند به گزارش پرشین رز یک هفته از شوری چشم دریاچه بر بخت مهشاد و ریحانه می گذرد، اما هنوز نه تنها مقصر این فاجعه مشخص نشده که داغ رفتارهای منزجر کننده آقای رئیس روی دلمان است.


خبرگزاری مهر؛ گروه جامعه_سمیرا خباز: ساعت حوالی ۷ بامداد دوم تیرماه سفری را به ارومیه به همراه ۲۱ خبرنگار رسانه های دیگر شروع کردیم که قبل از شروعش هم حس و حالم خبر از اتفاقات ناگوار می داد. همان روزی که کارشناس روابط عمومی سازمان محیط زیست برای دعوت بازدید از باقیمانده پروژه های هزاران میلیاردی و کم ثمر ارومیه تماس گرفت و گفتم: من که دائماً درحال انتقاد از ستاد احیا هستم نکند می خواهید در دریاچه پرتم کنید. خندید و اظهار داشت: نه خیالت راحت باشد کاری به کارت نداریم.
پای پرواز که رسیدیم، نگاهم به اسم شرکت هواپیمایی که افتاد به فاطمه باباخانی خبرنگار اعتماد گفتم یادت هست این هواپیما چند محیط زیستی را به دل کوه زده بود خدا بخیر کند. سفر یک ساعته با هواپیما پس از رقص چندین دقیقه ای بر فراز دریاچه ارومیه که به سبب کم آبی قرمز رنگ شده بود به سلامت گذشت و به فرودگاه شهید باکری ارومیه رسیدیم و اتوبوس سفید رنگ اسکانیا در انتظارمان ایستاده بود، تازه فرصتی برای خوش و بش با بچه های گروه پیدا کرده بودم و به صورت مهشاد کریمی خبرنگار ایسنا نگاه کردم و گفتم: وای توهم که آمدی؟ لبخندی زد و سوار شدیم.اولین و آخرین گروه بودیمیرال یومورتاهای گرم (ساندویچ سیب زمینی و تخم مرغ) با نان تازه که نخستین و آخرین پذیرایی سفر نیمه تماممان بود را خوردیم و حاجی مرادی مدیر جوان گروه که با لهجه اصفهانی اش تلاش داشت با بچه ها گرم بگیرد، اظهار داشت: باید به سرعت به محل تونل زاب برویم، وقتی به فشردگی برنامه اش گلایه کردیم، با خنده و شوخی اشاره کرد: شما نخستین و آخرین گروهی هستید که از این تونل بازدید می کنید، می ارزد!اتوبوس با سرعت لاکپشتی حرکت می کرد و در میانه سفر سه ساعته اش به پیرانشهر زینب رحیمی خبرنگار عصر ایران با ذوقی تمام خبر از عروس شدن مهشاد جوان می داد، همه با خوشی به سمت مهشاد رفتیم و از زمان عروسی اش پرسیدم، گفت روز یکشنبه، دهانمان از تعجب وا مانده بود، آخر دختر ۳ روز پیش از عروسی می رسیم تهران، چرا آمدی؟ اظهار داشت: مراسم مختصر است و دوست داشتم گزارش خوبی از دریاچه بنویسم. شوخی ها شروع شد، یکی از بچه ها مراقب پوستش بود که آفتاب زده نشود و دیگری از راننده درخواست آهنگ شاد می کرد.
اتوبوس با کمترین سرعت به سمت پیرانشهر می رفت و طاقتمان طاق شده بود. بالاخره حوالی ساعت ۱۲ به محل مخزن سد کانی سیب رسیدیم، آفتاب تیز منطقه توان بیشتر ماندن را در کنار سد نداد و با چند مصاحبه کوتاه به سمت تونل رفتیم. باز هم اتوبوس با سرعت کم و ملال آورش به حرکت ادامه داد، تا به محل تونل رسیدیم، و مهندسانی که همراهمان شده بودند خبر از سواری ۴ ساعته با لوکوموتیو به اعماق زمین می دادند. لباس های ایمنی را به سرعت تنمان کردیم و کسی آن وسط ها اظهار داشت: اگر کسی مشکل قلبی یا تنفسی دارد داخل تونل نیاید و ما بی اطلاع از بازدید پر خطرمان وارد لوکوموتیوها شدیم.
سفر به اعماق ۶۰۰ متری زمیندر هر کدام از لوکوموتیوها ۸ نفر به همراه دو مهندس تونل سوار شدند و رفتیم به ۶۰۰ متری عمق زمین، پس از حدود دو ساعت تقریباً به انتهای تونل رسیدیم و میزبانان خواستند که پیاده شویم، در محیطی که پر از گل لغزنده و چسبنده و آب بود، به آسیه اسحاقی خبرنگار پانا نگاهی انداختم و گفتم، آسیه فکر کنم همین جا دفن شویم.
هنوز یک قدم در تونل برنداشته بودم که پایم لغزید توی گل های چسبنده گیر کردم از وحشت فریادی کشیدم و آیسان زرفام خبرنگار روزنامه پیام ما به کمکم آمد، مهندس همراه از من خواست در قدم برداشتن بیشتر دقت کنم و اظهار داشت: تلاش کن دستت را به دیواره ها و لوله ها بگیری، جلوتر رفتیم دیگر تا کمر توی آب گل آلود بودیم و تقریباً در انتهای تونل باید از یک تخته چوب بالاتر از فضای کفی تونل می گذشتیم و وحشت از دست دادن تعادل با لباس ها و کفش هایی که چند سایز برایم بزرگ تر بود همه وجودم را گرفته بود، با سلام و صلوات از تخته چوبی عبور کردیم و پس از ۵ دقیقه پیاده روی خطرناک بر لبه تأسیسات داخلی به انتهای تونل رسیدیم. آنجا آخرین نقطه تونل زاب بود همان جایی که مهندسان با رسیدن به یک سطح آبرفتی پیشرفت پروژه شان روزها متوقف شده بود و می خواستند سختی کارشان را به رخمان بکشند.
مهندس همراه می اظهار داشت: این پروژه ها شاید به جرأت بزرگترین پروژه عمرانی کشور تا به امروز باشد. لوکوموتیوها به انتهای تونل رسیده بودند، با تعجب پرسیدم چرا ما را مجبور کردید در این سطح لغزنده راه برویم؟ مهندس با خنده اظهار داشت: خب؛ می خواستیم سختی شرایط را درک کنید. هنوز نمی دانستم بازگشت از آخر از شروع مسیر خوفناک تر است، تا چند ایستگاه از پروژه را با لوکوموتیو برگشتیم و در ذهنم مرور می کردم همین یک قلم (لوکوموتیو سواری) را کم داشتم که به برگه تجربیاتم افزوده شد. لوکوموتیو ایستاد و گفتند اینجا باید پیاده شوید و به اندازه یک ساختمان ۴۰ طبقه از پله ها بالا بروید، نگاهی به پله ها انداختم و باز هم وحشت وجودم را گرفت، اگر در آن ارتفاع سرم گیج برود کارم تمام است.۱۵ نفر، معلق در یک سبد کارگاهی با ۸ نفر ظرفیتمهندس دیگری که همراه بود اظهار داشت: البته خانم ها را با بالابر می فرستیم که ۸ نفر ظرفیت دارد، کمی خیالم راحت شد، بالابر را که دیدم نظرم عوض شد، دسته کمی از پله ها نداشت یک سبد کارگاهی با سیم کابل های زهوار در رفته؛ آیه الکرسی خواندم و به امید نجات از مهلکه سوار شدم، نه ۸ نفر شاید بیشتر از ۱۰ نفر بودیم.
مهشاد کرمی و آسیه اسحاقی و فاطمه هنرور را می دیدم که درحال ثبت این لحظات دلهره آور با تلفن های همراهشان هستند. به زیر پایم نگاه نمی کردم و چشمم به سمت آسمانی بود که مدت ها طول کشید تا نمایان شود، از بالابر که پس از حدود ۱۰ دقیقه معلق بودن، پیاده شدیم نفس راحتی کشیدیم و به سرعت سوار اتوبوس شدیم تا از آن شرایط زودتر فاصله بگیریم. ساعت حدود ۵ پس از ظهر بود که در جاده فرعی و محلی اتوبوس آغاز به حرکت کرد، اطراف سد کانی سیب، حاجی مرادی که خوشحال از به ثمر رسیدن بازدید شگفت انگیزش بود، پد هلی کوپتری را نشان می داد که با دست و گچ برای فرود هلی کوپتر نوبخت (رئیس سازمان برنامه و بودجه) چند روز پیش کشیده بود.تاب های جاده بی تاب نوعروسانمان شداتوبوس هلک و هلک کنان از تاب سربالایی جاده روستایی که رنگ زمینهای طلایی شده بود حرکت می کرد، به مهشاد نگاهی انداختم و به چشمان پر امیدش، درباره ازدواج و مراسمش صحبت کردیم. چیزی نگذشت تا تاب جاده ها بی تاب نوعروسانمان شد، اتوبوس به شیب جاده رسید و سرعت گرفت؛ کمک راننده با یک چهره مستاصل به سمت مان آمد و گفت کمربندهایتان را ببندید، نگاهی هراسان به آسیه اسحاقی که کنارم نشسته بود انداختم و به دنبال کمربند گشتیم پیدایش نمی کردیم، اتوبوس بیشتر سرعت می گرفت و تعادلمان را از دست داده بودیم، کمک راننده به سرش می زد و می اظهار داشت: بدبخت شدیم ترمز بریده، حاجی مرادی به پیچ های تند جاده نگاه می کرد و فریاد می زد بزن به کوه بزن به کوه!با تمام وجود صندلی جلویم را گرفتم نیم نگاهی به آسیه انداختم، او هم با وحشت صندلی جلویش را فشار می داد، اتوبوس با سرعت به سمت دره رفت، چشمانم را بستم و اما زبانم به اشهد گفتن نمی چرخید، تکانه های شدید اتوبوس سبب شد که تصور کنم به دره سقوط کرده ایم، اما حرکت اتوبوس تمام نمی شد، با وحشت، باز چشمانم را باز کردم امیدوار بودم که خطر از سرمان گذشته، اتوبوس توی دره نبود، باز هم حرکت می کرد، این دفعه به سمت کوه رفت، با شدت تمام به سمت صندلی آسیه پرتاب شدم و چند لحظه جز خرد شدن شیشه ها و ریختن سنگ و خاک و کلوخ روی سر و صورتم چیزی نفهمیدم تا اتوبوس آرام گرفت. صدای ناله ها بلند شد، چشم هایم می سوخت، فکر می کردم شیشه های خرد شده اتوبوس داخل چشمم رفته و کور شده ام، با ترس و احتیاط بازشان کردم همه چیز تار بود اما می دیدم، هنوز شیشه ها پودر می شدند، صورت آسیه تازه عروس را نگاه کردم و خدا خدا می کردم صدمه ای ندیده باشد، چمباتمه زده بود و انگار درد می کشید و بهت زده بود.تراژدی بدن نیمه جان، بوی گازوئیل و صدای ناله هاهنوز موقعیت قرار گرفتنمان برایم مشخص نبود، با واهمه به زیر پایم نگاه انداختم و چیزی را دیدم که نباید می دیدم، بدن مهشاد درست زیر ردیف صندلی من و آسیه افتاده بود و شرایط به شدت وحشتناک بود، شروع کردم به جیغ زدن، گردوخاک، وحشت و شوک حادثه اجازه نمی داد که متوجه بشوم چه کسی به کمکمان آمده از من خواست صندلی را رها کنم و به سرعت از اتوبوس خارج شوم، بوی گازوئیل پیچیده بود، جرأت نمی کردم، باید پایم را روی بدن مهشاد می گذاشتم، شاید آن لحظه آن مرد کمکم کرد که کمی آن طرف تر بدنم را پرتاب کنم تا از بدن مهشاد که بی جان شده بود گذر کنم، اوضاع بدتر و بدتر می شد، انتهای اتوبوس برخی از پسرها زیر میله های اتوبوس گرفتار شده بودند و یکی داد می زد پایم قطع شده نجاتم دهید. با رنج از ناتوانیم برای نجات همکارانم از دالان انتهایی اتوبوس واژگون خارج شدیم و روشنایی جاده روستایی سبب شد باور کنم این کابوس واقعی است.
تا چند دقیقه ما بودیم و اتوبوس واژگون و صدای شیون و ناله ها، ماشین های محلی تک به تک رسیدند و با التماس می خواستیم که کمکمان کنند و بچه های گرفتار را نجات دهند، ماشین های همراهان شاید پس از حدود ۱۰ دقیقه به محل حادثه رسیدند و تلاش کردند با نیروهای امدادی در جاده ای که تلفن های همراه آنتن نداشتند، تماس بگیرند. زمان به کندی می گذشت و امیدمان برای سالم ماندن مهشادی که به چشم، احتضارش را دیده بودم، ناامیدتر می شد هنوز خبری از ریحانه یاسینی نداشتم مثل خیلی های دیگر. نیروهایی امدادی که رسیدند التماس می کردند که بچه های صدمه دیده که از اتوبوس خارج شده بودند، سوار اورژانس شوند اما گوش کسی بدهکار نبود همه می خواستند از سلامت دوستانشان مطمئن شوند. دست کیمیا عبداللهی که از درد پا و کتفش ناله می کرد را گرفتم و سوار یکی از ماشین های همراهان شدیم و به سرعت خودمان را به بیمارستان رساندیم، بچه های صدمه دیده تک به تک می رسیدند و اورژانس از ناله و فریادهای وحشت زده خبرنگاران که گرد مرگ روی صورتشان پاشیده شده بود، پُر شد. پرستاران و دکترهای اورژانس حسابی گیج شده بودند و تلاش می کردند شرایط را کنترل کنند اما انگار فایده ای نداشت، جماعت صدمه دیده این دفعه خبرنگار بودند. تلفن ها روشن شده و به سرعت خبر پخش شده بود، هرچند مسؤلان همراه اصرار داشتند که کسی از ماجرا خبردار نشود اما کسی به حرفشان گوش نمی داد هنوز امیدوار بودیم خبر خوبی از ریحانه و مهشاد بشنویم. ساعت ها کند می گذشت و تماس ها سرسام آور بود، همه می خواستند خبر فوت ریحانه و مهشاد را منکر شوم، آنقدر که دیگر خودم هم به شنیده ها و دیده هایم به شک افتاده بودم. حدود ۳ ساعت تشخیص های تیم اورژانس نقده طول کشید، سردرگمی اورژانس و اطلاعات نادرست منتقل شده از وضعیت صدمه دیدگان و همکاران جان باخته ام گرفتار سرگیجه ام کرده بود. فقط دعا می کردم زودتر از آن شرایط دور شویم، یک ون برای انتقال همکارانی که سالم بودند جلوی اورژانس ایستاد و بالاخره سوار شدیم، دادستان با خودکار و کاغذش آمد از علت حادثه می پرسید. فاطمه هنرور و مریم جعفری دو خبرنگار سیما شمرده جوابش را می دادند و از او می خواستند داد ما را از این بی مسئولیتی ها بستاند. بالاخره ماشین حرکت کرد، فاصله بیست کیلومتری نقده تا ارومیه به اندازه یک عمر گذشت، همچنان تلفن همراهم زنگ می خورد و خانواده و دوستانم می خواستند از سلامتم مطمئن باشند، رمقی برای جوابگویی نداشتم اما صدایشان آرامم می کرد. نزدیکی های شهر که شدیم صدای هلهله و بوق ماشین عروس باردیگر همه را بهم ریخت و نام مهشاد را به زبان گرفتند. به ورودی هتل در ارومیه که رسیدم و لابی مجللش انگشت به دهانم کرد، آن اقامتگاه های کبره بسته و پر سوسکی که دو سال پیش آمدیم کجا و این هتل که به افتخار پرپرشدن دو جوان نصیبمان شد، انگار اینجا شهری دیگر است. مصیبت تازه درحال پوست انداختن است، هر کسی یک طرف لابی هتل زانوی غم بغل گرفته است، قرار بود بدون عرضه مدارک هتل در اختیار بگذارند، فقط احتیاج به تنهایی دارم اما از کارت اتاق تا یک ساعت خبری نبود، ماجرا چیست؟ آقای استاندار و معاون رئیس جمهور می خواهند بیایند و مصیبت زده ها را با چشم ببینند. هیبت عیسی کلانتری را که دیدم از معرکه اش فاصله گرفتم، توان شنیدن حرف های به ظاهر مسئولانه اش را نداشتم، صدای زینب که بلند شد و از مهشاد می گفت گوشم را تیز کردم، کلانتری روی صندلی رها و آرام نشسته بود و می اظهار داشت: خب حالا بروید شام بخورید از بامداد چیزی نخورده اید. دیگر به حرف هایش گوش ندادم.برای بدرقه مصیبتمان همه راهی شدند اما...ساعت های آن شب به سختی گذشتند تا سپیده بامداد را در اتاق ۱۱۵ دیدم، آمدم و چرخی در لابی زدم تا شارژری برای گوشی ام پیدا کنم. هم اتاقی آرام و صبورم فاطمه باباخانی هم همراهم شده بود، مردانی کت و شلواری وارد هتل شدند، از یکی از آنها پرسیدم که چه مسئولیتی دارد؟ مدیرکل محیط زیست استان بود. می اظهار داشت: اطلاعی از این سفر نداشته است! استاندار هم همین را گفت! همان روز، پای پرواز که برای بدرقه مصیبتمان آمده بود، اظهار داشت: خبر نداشتم وگرنه در این شرایط استان اجازه ورود نمی دادم. چرخه بی اطلاعی ها به تهران هم رسید، جمعه که دل دل می کردم آیا برای خاکسپاری بروم یا نه و آخر مراسم خودم را رساندم، مسعود تجریشی معاون سازمان محیط زیست و مدیر توسعه و برنامه ریزی ستاد احیا را که دیدم، فریاد کشیدم و گفتم کجا بودی، شما کجا بودی، سر به زیر انداخت و هیچ نگفت، بعداً از یکی از دوستانم که با شنیدن خبر واژگونی جویای احوالمان از تجریشی شده بود شنیدم که اظهار داشت: تجریشی گفته من از این سفر خبر نداشتم.
یک هفته از شوری چشم ارومیه بر بخت مهشاد و ریحانه می گذرد، هنوز همکارانم، حسن ظهوری، مهدی گوهری، ابراهیم نژاد رفیعی، محمد صادقی وضعیت سلامتی شأن معلوم نیست. مقصر این فاجعه هم مشخص نشده است و پاس کاری ها ادامه دارد. هیچکدام مسؤلان سفر حتی عذرخواهی هم نکرده اند، داغ رفتارهای منزجر کننده آقای رئیس روی دلمان است و خونخواه دوستانمان شده ایم. بعضی می گویند، این اتفاق هم مثل بقیه حوادث جاده ای می گذرد بدون این که مسئولی متهم یا برکنار شود. آب از آب تکان نمی خورد خیالتان راحت. اما ما عمری است امیدواریم به مطالبه حق و صبوریم در تحققش و معتقدیم به این که خون ها ریخته شده بی جواب نمی ماند و دامان مقصران را خواهد گرفت.

1400/04/10
12:49:33
5.0 / 5
1120
تگهای خبر: آب , برف , برگ , سرما
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۴ بعلاوه ۳
persianrose.ir - حقوق مادی و معنوی سایت پرشین رز محفوظ است

پرشین رز

گل و گیاه